سايه ابري شدم, بر دشتها دامن كشاندم
خاركن با پشته ي خارش به راه افتاد
عابري خاموش در راه غبار آلود با خود گفت:
هه! چه خاصيت كه آدم سايه يك ابر باشد؟
كفتر چاهي شدم از برج ويران پر كشيدم:
برزگر پيراهني بر چوب, روي خرمنش آويخت
دشتبان, بيرون كلبه, سايبان چشمهايش كرد دستش را و با خود گفت:
هه! چه خاصيت كه آدم كفتر تنهايي برج كهنه اي باشد؟
آهوي وحشي شدم از كوه تا صحرا دويدم:
كودكان در دشت بانگي شادمان كردند
گاري خردي گذشت ارابه ران پير با خود گفت:
هه! چه خاصيت كه آدم آهوي بي جفت دشتي دور باشد؟
ماهي دريا شدم ني زار غوكان غمين را تا خليج دور پيمودم
مرغ دريايي غريوي سخت كرد از ساحل متروك
مرد قايقچي كنار قايقش بر ماسه ي مرطوب با خود گفت:
هه! چه خاصيت كه آدم ماهي ولگرد دريايي خموش و سرد باشد؟
كفتر چاهي شدم از برج ويران پر كشيدم
سايه ي ابري شدم بر دشتها دامن كشيدم
آهوي وحشي شدم از كوه تا صحرا دويدم
ماهي دريا شدم بر ابهاي تيره راندم
دلق درويشان به دوش افكندم و اوراد خواندم
يار خاموشان شدم بيغوله هاي راز گشتم
هفت كفش آهنين پوشيدم و تا قاف رفتم
مرغ قاف افسانه بودم افسانه خواندم باز گشتم
خاك هفت اقليم را افتان و خيزان در نوشتم
خانه ي جادوگران را در زدم طرفي نبستم
مرغ آبي را به كوه و دشت و صحرا جستم و بيهوده جستم
پس سمندر گشتم و بر آتش حسرت نشستم!
احمد شاملو
نظرات شما عزیزان:
|